
✔نمےدانستم آدمے کـﮧ بـﮧ خاطر مـטּ از درس و مشق افتاده
هماטּ【احمدےروشـטּ】معاوטּ فرهنگے بسیج دانشگاه است✦
هر دوےماטּ سرماטּ پاییـטּ بود.
گفت: ممنوטּ کـﮧ اومدید.
فقط مےخواستم بگم کجایےام و چے خوندم…
گفت: اگـﮧ بدونم جوابتوטּ مثبتـﮧ، تا هر وقت کـﮧ لازم باشـﮧ صبر مےکنم✦
خیلے جذاب صحبت مےکرد.
یک جور صداقت خاصے توے لحنش بود.✦
در هماטּ نگاه اول، رضایتم جلب شده بود،
اما اصلاً دلم نمےخواست جلوتر از خانوادهام جواب مثبت بدهم.
سکوتم را کـﮧ دید، گفت: مـטּ منتظرم… ✦
صورتش با لبخند خیلے گیراتر مےشد.
یک پوستر لولـﮧ شده توے دستش بود
قبل از خداحافظے پوستر را گرفت جلویم و
گفت: بفرمایید، ایـטּ مال شماست✦
گرفتمش. تا آمدم بازش کنم گفت: نـﮧ! الاטּ نـﮧ، بعداً باز کنید.
یک لحظـﮧ تأمل کردم و گفتم: چرا؟!
گفت: خواهش مےکنم✦
وقتے رفت، بازش کردم. خیلے برایم جالب بود.
مصطفے لاے پوستر کـﮧ یک
«یا فاطمهالزهرا(س)» خیلے قشنگ بود، یک گلسرخ گذاشتـﮧ بود✦
از آدمے بـﮧ تیپ و قیافـﮧ【مصطفے】کـﮧ در مواجهـﮧ با خانمها
آטּ همـﮧ خشک و سرد بود، ایـטּ کار خیلے بعید بود✦
نگاهم روے گلبرگهاے مخملے و زرشکے گل ثابت ماند.
یک جورهایے حالم گرفتـﮧ شد. با ایـטּ کارش تازه فهمیدم چقدر بهم علاقـﮧ دارد.
معلوم نبود براے دادטּ ایـטּ هدیـﮧ کوچک، چقدر با خودش کلنجار رفتـﮧ●●●
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3